دارن در مورد من حرف میزنن
در مورد استخدامی ها که شرکت ها همه 1 نفر 2 نفر میگیرن و چقدر باید سگ دو بزنی تا بالاخره یه جایگاهی پیدا کنی.
برای دخترعمه ام کارت ویزیت زدم و همه خوششون اومد و میگن طراحی رو ادامه بده و ولش نکن.
در مورد مشاور هم صحبت کردن ( نمیخواستم بابا بفهمه) که باهاش صحبت کنم واسه اینکه بفهمم چرا انقدر عاطل و باطل شدم و هدفم چیه بالاخره ( کاش سال کنکور و تغییر رشته از این فرهنگ های مشاوره پیدا میکردن که 6 سال عمر و اعصابم و تمام وجودم دود نشه بره هوا حالا شدن نوش دارو بعد از مرگ سهراب) 
به خاطر معرفی کردن کلاس ایلوستریتور که واسه همیشه مدیون مهندس هستم این رو همه جا بشینم میگم ، محیط کلاس رو هم خیلی دوست داشتم دوستای خوبی پیدا کردم خصوصا مبینا که چقدر حمایتم میکرد و بهم انرژی میداد و استعدادی که دارم و نمیدونم از کی بوده در من ولی میدونم تنهایی و افسردگی باعث شکوفاییش شد! به هرحال انگار دلخوشی زندگی من همینه، پس دست از سرش برنمیدارم. تنها دلخوشییه که دارم و مونده برام. 

نیاز دارم به نوشتن.
سختیه نوشتن توی وبلاگ اینه که به نت وصل بشم و وارد پنل بشم و با اون دنگ و فنگ ها بنویسم 
دلم میخواد روی کاغذ سریع هرچی میخوام بنویسم 
نوشتن توی نوت گوشی هم واسم راحته و چند روزه مقاومت کردم چون میخوام گوشی رو ترک کنم ولی امروز دیدم واقعا حالم بده و اگه یه نوت توی گوشی آرومم میکنه پس از خودم دریغش نکنم. 
 
این روزا حالم خیلی بده 
از دست و پنجه نرم کردن با ضعف ها و مشکلات روحی بگیر تا تموم شدن درس و بیکاری و بی پولی و بی هدفی تا آرزو های رنگارنگ که وول میخوره توی سرم و نمیدونم چقدر واسم خواستنی هستن 
 
یه جوریم این روزا نه کاری پیدا میکنم نه درسی رو پیدا میکنم که درست و درمون باشه و نه میدونم چی میخوام! 
 
نشستم کنج اتاق و یه مشت کتاب چیدم دورم که باید بخونم و از سرم وا کنم ولی دریغ از ورق زدنشون حتی.
حتی دیگه حوصله صبح از تخت بیرون اومدن رو ندارم و رسیدن به سرو وضع خودم.
 
کاش میشد یه دلخوشی پیدا کرد 
کاش میشد به چیزی چنگ انداخت و از این باتلاق بیرون اومد
کاش .
امان از این کاش ها.
 
 
 
نمیشه که هیچ دلخوشی توی این زندگی نباشه! 
یه چیزی هست حتما ولی پیداش نمیکنم!
یه دلخوشی 
یه آب باریکه واسه درآمد که یاد بگیرم استفاده از پوله که خوشی میاره نه خودش
یه رشته برای ادامه تحصیل بیش از هروقت دیگه ای تشنه ی درس خوندن هستم و دلم میخواد درست حسابی دیگه بخونم چیزی رو.
یه پیروزی که بیاد بشوره ببره همه شکست هامو.
من یه پیروزی عظیم لازم دارم نه شکست پشت شکست.

گاهی میرم تو خیال و رویا و به روزی فکر میکنم که دارو ندارم رو ریختم تو چمدون و کوله مشکی و منتظرم تا برم سوار وسیله نقلیه بشم و برم یه شهر دیگه. 

یه شهری که توش تنهای تنهام، باید از پس همه چی بربیام.

خودم باید بجنگم کار پیدا کنم.

بجنگم واسه زندگی احتمالا خوابگاهی.

از صفر شروع کنم و پشت سرم رو نگاه نکنم.

اصلا هرچی همینکه پام برسه به اون شهر و خیالم راحت شه که دیگه ریخت تهران و کرج رو نمیبینم نفس راحتی میکشم و به روزا و زندگیی که میخوام برای خودم بسازم فکر میکنم.

 

مطمئن باش هرروز تصورش میکنم اون لحظه رو که دارم برای همیشه میرم

پیدا میکنم راهش رو

پیدا میکنم پولش رو


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر ریاست جمهوری درخشش گروه بازرگانی تقی خانی گلچین موزیک کُنجی برای تراوشات ذهن این جانب... شرحه شرحه (( فقه و حقوق اسلامی )) - حقوق خصوصی کفش چرم ایران مرکز مشاوره روانشناسی - روان پویا روش های بازاریابی اینترنتی